بنام تک نوازنده ی گیتار هستی







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





یه پارچه فروشه مهربون

سیزده سالم بود که بهش دل بستم

سر کوچه ی خاله بزرگم یه مغازه ی کوچیک داشت

به چهره ی جا افتادش اصلا نمی خورد که فقط ۲۵ سالش باشه

چند تار موی سفید نمک مو های سیاهش بود

چشمای ریزش همه ی دنیای من شده بود

لبهای گرم ــ هرگر نچشیده ــش قرار بود روزی خنکای قلب آتشین من بشه

 

من عشق از غم جدایی شناختم

تا وقتی پیشش بودم و می دیدمش  مست حضورش بودم و چیزی حالیم نبود

ولی تا ماشین از سر کوچه ی خالم به سمت میدون می پیچید سینم سنگین می شدانگار یه وزنه ی ۲۰۰ کیلویی گذاشتن رو قلب کوچولوی من

دلم می گرفت    تنها چیزی که دل بی قرارم رو کمی تسکین می داد یاد لحظاتی بود که بین من و اون حرفی رد و بدل شده بود

ّّچند متر پارچه می خوای؟ّ   و  ّاز کدوم یکی برات ببرم  ؟ ّ  شده بود صحبت های عاشقانه!

انقدر بهش وابسته شده بودم که هر روز دنبال بهانه بودم که یه سر به خونه ی خالم بزنم

 

 

تو همین رفت و آمدها پسر خاله ی گرامی بهم علاقه مند شد

ازم خواستگاری کرد  پدر و مادرم موافقت کردن!!! قراره عروسی گذاشتن با هم ازدواج کردیم

یه سال با هم زندگی کردیم  نه بهتره بگم یه سال با هم دعوا کردیم

اصلا دوسش نداشتم اون من از همه ی زندگیم از همه ی رویاهام جدا کرده بود

روزی که فهمید این همه ناسازگاری من از کجا آب می خوره  من و برد محضر و طلاقم داد(به همین راحتی )

 

بگذریم  این همه رو تعریف کردم که بگم امروز که ۱۵ سال از اون ماجرا می گذره یکی اومده خواستگاریم

می گه ۱۷ ساله عاشقمه

ابن بار همه چیز فرق می کنه

این بار دیگه قرار نیست مامان و بابام برام تصمیم بگیرن  خودم تصمیم می گیرم

خواستگاره هم  پسر خالم نیست

یه پارچه فروشه مهربونه!!!

 



نظرات شما عزیزان:

لیلی
ساعت12:08---7 آذر 1390
وبلاگت خیلی قشنگه تبریک ببخشیدکه دیر شدپاسخ:مرسی نظر لطفته ممنون که نظر دادی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط افشین احمدی در 1 PM | |